OwnSkin logo
To sign my guestbook, you need to signin first.
Evil and cruel !!

mary199556 Guestbook

arya2085  (13 years ago)
ﺑﻨﺎﻡ ﺍﯾﺰﺩ ﺯﯾﺒﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻧﺎﻣﺮﺩﯼﺳﯿﺎﻫﯽ ﻭ ﺑﺪﯼ ، ﺳﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﺍﯾﻦﮔﺮﺩﻭﻧﻪ ﺁﺷﻔﺘﻪ ﮐﻪ ﭘﺎﮐﯽ ﻭ ﺻﻔﺎ ﺧﻔﺘﻪ ﻫﻤﻪﻣﺨﻠﻮﻕ ﺑﯽ ﻭﺟﺪﺍﻥ ﺩﻭ ﺭﻧﮓ ﻭ ﺟﺎﻫﻞ ﻭ ﻧﺎﺩﺍﻥ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻭ ﺧﻔﺘﻦ ﻧﻪ ﭘﺎﺱ ﻭﺷﮑﺮ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻦ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺧﻮﻑ ﺍﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﻡﻫﻢ ﺭﻩ ﻭ ﯾﺎﻭﺭ ﺷﺪﻡ ﺣﯿﺮﺍﻥ ﻭ ﺳﺮﮔﺮﺩﺍﻥﻧﺪﺍﺭﺩ ﺍﯼ ﺧﺪﺍ ﭘﺎﯾﺎﻥ ؟ ﭼﺮﺍ ﭘﺲ ﺍﯾﻦ ﺗﻦﺧﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺯﺍﺭ ، ﺩﻝ ﺑﺴﺘﻪ ﭼﺮﺍ ﭘﺲ ﺟﺎﻥﺑﯽ ﻭﺟﺪﺍﻥ ﻧﻤﯿﮕﯿﺮﺩ ﮐﻤﯽ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﻣﺪﺍﻡ ﺍﯾﻦﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻝ ﮔﻮﯾﻢ ﻭﻟﯽ ﭘﺎﺳﺦ ﻧﻤﯿﺠﻮﯾﻢ ﺍﮔﺮﺧﻮﺍﻫﯽ ﻧﺸﯽ ﺭﺳﻮﺍ ﺑﺸﻮ ﻫﻢ ﺭﻧﮓ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎﻭﻟﯽ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﮐﺎﺭﻩ ﺟﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼﭘﺎﯾﺎﻥ ﺷﻮ ﻣﻐﻠﻮﺏ ﻋﻘﻞ ﺍﺧﺮ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺟﻨﮓﺩﻝ ﻭ ﺩﺍﻭﺭ ﮐﻨﺪ ﺩﺭ ﻗﻌﺮ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩﺍﺏ ﻣﺮﺍ ﺍﺧﺮﺩﻟﻢ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﻧﺒﯿﻨﺪﺩﻝ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﻣﺮﺍ ﺑﺮ ﺣﺎﻟﻪ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺩﺍﺭﺑﺮﺍﯼ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﻧﮕﺬﺍﺭ
sepehr00  (13 years ago)
ﺗﻬﻤﺖ ﻭ ﺩﺭﻭﻍ ﺭﺍ ﺩﺷﻤﻦ ﺳﻔﺎﺭﺵﻣﯿﺪﻫﺪ ﻭ ﻣﻨﺎﻓﻖ ﻣﯿﺴﺎﺯﺩ ﻭ ﻋﻮﺍﻡﻓﺮﯾﺐ ﭘﺨﺶ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﻋﺎﻣﯽ ﺁﻥ ﺭﺍﻣﯽ ﭘﺬﯾﺮﺩ.ﻣﺼﺎﺣﺒﻪ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺍﺯ ﺩﮐﺘﺮﻋﻠﯽﺷﺮﯾﻌﺘﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ:ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﻟﺒﺎﺳﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻥﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﭙﻮﺷﺎﻧﯿﻢ؟ﺩﮐﺘﺮﺷﺮﯾﻌﺘﯽ ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﮔﻔﺖ:ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻟﺒﺎﺳﯽ ﺑﺪﻭﺯﯾﺪ ﻭ ﺑﺮﺗﻦ ﺯﻥ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﻨﯿﺪ.ﻓﮑﺮ ﺯﻥ ﺭﺍﺍﺻﻼﺡ ﮐﻨﯿﺪ ﺍﻭ ﺧﻮﺩ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯽﮔﯿﺮﺩ ﮐﻪ ﭼﻪ ﻟﺒﺎﺳﯽ ﺑﺮﺍﺯﻧﺪﻩﺍﻭﺳﺖ.ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺮﺣﻠﻪﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ،ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻋﺒﺎﺭﺕ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺗﺮﺩﯾﺪ.ﯾﮏ ﻧﻮﺳﺎﻥ ﺩﺍﺋﻤﯽ.ﻫﺮﮐﺴﯽ ﯾﮏﺳﺮﺍﺳﯿﻤﮕﯽ ﺑﻼﺗﮑﻠﯿﻒ ﺍﺳﺖ.ﻫﺮﮔﺰ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﻣﻦﻣﻮﺍﻓﻖ ﺑﻮﺩ،ﭼﯿﺰﯼ ﯾﺎﺩ ﻧﮕﺮﻓﺘﻢ .
sepehr00  (13 years ago)
ﭘﺴﺮﺍﯼ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﺯﻏﺎﻝ ﻭﺍﺳﻪ
ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﺳﯿﺒﯿﻞ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪﻥ ﺗﺎ ﺷﺒﯿﻪ
ﺑﺎﺑﺎﺷﻮﻥ ﺑﺸﻦ ﭘﺴﺮﺍﯼ ﺍﻣﺮﻭﺯﯼ
ﺍﺑﺮﻭﺷﻮﻧﻮ ﺑﺮ ﻣﯿﺪﺍﺭﻥ ﺗﺎ ﺷﺒﯿﻪ
ﻣﺎﻣﺎﻧﺸﻮﻥ ﺑﺸﻦ
farhad707070  (13 years ago)
ادامه

1ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.

2ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.

3ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد.

لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.

به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید؟!

و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد:

دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.

در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....

و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.

نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.

1ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.

2ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم
farhad707070  (13 years ago)
روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.



کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت!

سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.

تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید؟

اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد:


sepehr00  (13 years ago)
ﺩﻟﺖ ﺭﺍ ﺑﺘﮑﺎﻥ،ﻏﺼﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﮐﻪﺭﯾﺨﺖ،ﺗﻮ ﻫﻢ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵﮐﻦ.......ﺩﻟﺖ ﺭﺍ ﺑﺘﮑﺎﻥ،ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﺎﯾﺖ ﺗﺎﻻﭘﯽﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ ﺯﻣﯿﻦ،ﺑﺬﺍﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎﺑﻤﺎﻧﺪ،ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﻻﺑﻪ ﻻﯼ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﺎﯾﺖﯾﮏ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﮑﺶ...ﻗﺎﺏﮐﻦ ﻭ ﺑﺰﻥ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺩﻟﺖ......ﺩﻟﺖ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻢ ﺗﺮ ﺍﮔﺮ ﺑﺘﮑﺎﻧﯽ،ﺗﻤﺎﻡﮐﯿﻨﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ....ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﻏﻢ ﻫﺎﯼ ﺑﺰﺭﮒ...ﻭ ﻫﻤﻪ ﺣﺴﺮﺕ ﻫﺎ ﻭ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯾﺖ.....ﻣﺤﮑﻢ ﺗﺮ ﺍﺯ ﻗﺒﻞ ﺑﺘﮑﺎﻥ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭﻫﻤﻪ ﺁﻥ ﻋﺸﻘﻬﺎﯼ ﺑﭽﻪ ﮔﺮﺑﻪ ﺍﯼ!ﻫﻢ ﺑﯿﻔﺘﺪ.....ﺣﺎﻻ ﺁﺭﺍﻡ ﺗﺮ،ﺁﺭﺍﻡ ﺗﺮ ﺑﺘﮑﺎﻥ ﺗﺎﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﯾﺖ ﻧﯿﻔﺘﺪ......ﺗﻠﺦ ﯾﺎﺷﯿﺮﯾﻦ ﭼﻪ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ؟!ﺧﺎﻃﺮﻩ،ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺳﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺎﯾﺪﺑﻤﺎﻧﺪ....ﮐﺎﻓﯽ ﺳﺖ؟!!ﻧﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﻟﺖ ﺧﺎﮎ ﺩﺍﺭﺩ...ﯾﮏ ﺗﮑﺎﻥﺩﯾﮕﺮ ﺑﺲ ﺍﺳﺖ..ﺗﮑﺎﻧﺪﯼ؟؟!!ﺩﻟﺖ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻦ!ﭼﻘﺪﺭ ﺗﻤﯿﺰ ﺷﺪ.ﺩﻟﺖﺳﺒﮏ ﺷﺪ!ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻦ ﺩﻝ ﺟﺎﯼ*ﺍﻭ*ﺳﺖ...ﺩﻋﻮﺗﺶ ﮐﻦ،ﺍﯾﻦ ﺩﻝ ﻣﺎﻝ*ﺍﻭ*ﺳﺖ...ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﯾﺨﺖ ﺍﺯ ﺩﻟﺖ ﻫﻤﻪﭼﯿﺰ ﺍﻓﺘﺎﺩ...ﻭ ﺣﺎﻻ...ﻭﺣﺎﻻ ﺗﻮ ﻣﺎﻧﺪﯼ ﻭ ﯾﮏ ﺩﻝ،ﯾﮏ ﺩﻝ ﻭﯾﮏ ﻗﺎﺏ ﺗﺠﺮﺑﻪ،ﻣﺸﺘﯽ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻭﯾﮏ*ﺍﻭ..*ﺧﺎﻧﻪ ﺗﮑﺎﻧﯽ ﺩﻟﺖ ﻣﺒﺎﺭﮎ!!!....!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
Fardin71  (13 years ago)
LoOk...the moOn loOks like you!!See...the stars are shining for you!!Listen...the birds are singing for you!!Hear...my heart says:I LOVE YOU
sepehr00  (13 years ago)
ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﺧﺎﺭﻫﺎ ﻫﻢ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﯾﮏﯾﺎﺱ ﺑﻮﺩ..ﺩﺭ ﻫﯿﺎﻫﻮﯼ ﻣﺘﺮﺳﮑﻬﺎﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺑﻮﺩ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺣﺘﯽﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﺪﻥ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﻫﺎ....ﺷﯿﺸﻪﻫﺎﯼ ﻣﺎﺕ ﯾﮏ ﻣﺘﺮﻭﮐﻪ ﺭﺍ ﺍﻟﻤﺎﺱﺑﻮﺩ.ﺩﺳﺖ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﭘﺮﻧﺪﻩ،ﺑﺎﻝ ﺩﺭﺑﺎﻝ..ﻧﺴﯿﻢ ﺳﺎﻗﻪ ﻫﺎﯼ ﻫﺮﺯ ﺍﯾﻦﺑﯿﺸﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﺍﺱ ﺑﻮﺩ ﮐﺎﺵ ﻣﯽﺷﺪ ﺣﺮﻓﯽ ﺍﺯ«ﮐﺎﺵ ﻣﯿﺸﺪ»ﻫﻢﻧﺒﻮﺩ....ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺑﻮﺩ ﻭﻋﺸﻖ ﺑﻮﺩ ﻭ ﯾﺎﺱﺑﻮﺩ**********
sepehr00  (13 years ago)
ﻛﺎﺵ ﻣﻲ ﺷﺪ ﺳﺮﺯﻣﻴﻦ ﻋﺸﻖ ﺭﺍﺩﺭﻣﻴﺎﻥ ﮔﺎﻡ ﻫﺎ ﺗﻘﺴﻴﻢ ﻛﺮﺩ ﻛﺎﺵ ﻣﻲﺷﺪ ﺑﺎﻧﮕﺎﻩ ﺷﺎﭘﺮﻙ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺁﺳﻤﺎﻥﺗﻔﻬﻴﻢ ﻛﺮﺩﻛﺎﺵ ﻣﻲ ﺷﺪ ﺑﺎ ﺩﻭ ﭼﺸﻢﻋﺎﻃﻔﻪ ﻗﻠﺐ ﺳﺮﺩﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺎﺯ ﻛﺮﺩﻛﺎﺵ ﻣﻲ ﺷﺪ ﺑﺎ ﭘﺮﻱ ﺍﺯﺑﺮﮒ ﻳﺎﺱ ﺗﺎﻃﻠﻮﻉ ﺳﺮﺥ ﮔﻞ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻛﺮﺩ ﻛﺎﺵﻣﻲﺷﺪ ﺑﺎ ﻧﺴﻴﻢ ﺷﺎ ﻣﮕﺎﻩ ﺑﺮﮒ ﺯﺭﺩ ﻳﺎﺱﻫﺎﺭﺍ ﺭﻧﮓ ﻛﺮﺩ ﻛﺎﺵ ﻣﻲ ﺷﺪ ﺑﺎ ﺧﺰﺍﻥﻗﻠﺐ ﻫﺎﻣﺜﻞ ﺩﺷﻤﻦ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺟﻨﮓﻛﺮﺩ ﻛﺎﺵ ﻣﻲﺷﺪ ﺩﺭ ﺳﻜﻮﺕ ﺩﺷﺖﺷﺐ ﻧﺎﻟﻪ ﻱ ﻏﻤﮕﻴﻦﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﺍ ﺷﻨﻴﺪ ﺑﻌﺪ،ﺩﺳﺖ ﻗﻄﺮﻩ ﻫﺎ ﻳﺶ ﺭﺍﮔﺮﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﻬﺎ ﺭﺁﺭﺯﻭﻫﺎ ﭘﺮ ﻛﺸﻴﺪ ﻛﺎﺵ ﻣﻲ ﺷﺪﻣﺜﻞ ﻳﻚﺣﺲ ﻟﻄﻴﻒ ﻻﺑﻪ ﻻﻱ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﭘﺮﻧﻮﺭﺷﺪﻛﺎﺵ ﻣﻲ ﺷﺪ ﭼﺎ ﺩﺭ ﺷﺐ ﺭﺍ ﻛﺸﻴﺪﺍﺯﻧﻘﺎﺏ ﺷﻮﻡ ﻇﻠﻤﺖ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ ﻛﺎﺵ ﻣﻲﺷﺪ ﺍﺯﻣﻴﺎ ﻥ ﮊﺍﻟﻪ ﻫﺎ ﺟﺮﻋﻪ ﺍﻱ ﺍﺯ ﻣﻬﺮ ﺑﺎﻧﻲ ﺭﺍﭼﺸﻴﺪ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﺧﻮﺑﻬﺎ ﺟﺎﻥﻫﺪﻳﻪ ﺩﺍﺩ ﺳﺨﺘﻲﻭ ﻧﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻲ ﺭﺍﺷﻨﻴﺪ*******ﻣﺮﯾﻢﺣﯿﺪﺭﺯﺍﺩﻩ*
sepehr00  (13 years ago)
ﻛﺎﺵ ﻣﻲ ﺷﺪ ﺳﺮﺯﻣﻴﻦ ﻋﺸﻖ ﺭﺍﺩﺭﻣﻴﺎﻥ ﮔﺎﻡ ﻫﺎ ﺗﻘﺴﻴﻢ ﻛﺮﺩ ﻛﺎﺵ ﻣﻲﺷﺪ ﺑﺎﻧﮕﺎﻩ ﺷﺎﭘﺮﻙ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺁﺳﻤﺎﻥﺗﻔﻬﻴﻢ ﻛﺮﺩﻛﺎﺵ ﻣﻲ ﺷﺪ ﺑﺎ ﺩﻭ ﭼﺸﻢﻋﺎﻃﻔﻪ ﻗﻠﺐ ﺳﺮﺩﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺎﺯ ﻛﺮﺩﻛﺎﺵ ﻣﻲ ﺷﺪ ﺑﺎ ﭘﺮﻱ ﺍﺯﺑﺮﮒ ﻳﺎﺱ ﺗﺎﻃﻠﻮﻉ ﺳﺮﺥ ﮔﻞ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻛﺮﺩ ﻛﺎﺵﻣﻲﺷﺪ ﺑﺎ ﻧﺴﻴﻢ ﺷﺎ ﻣﮕﺎﻩ ﺑﺮﮒ ﺯﺭﺩ ﻳﺎﺱﻫﺎﺭﺍ ﺭﻧﮓ ﻛﺮﺩ ﻛﺎﺵ ﻣﻲ ﺷﺪ ﺑﺎ ﺧﺰﺍﻥﻗﻠﺐ ﻫﺎﻣﺜﻞ ﺩﺷﻤﻦ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺟﻨﮓﻛﺮﺩ ﻛﺎﺵ ﻣﻲﺷﺪ ﺩﺭ ﺳﻜﻮﺕ ﺩﺷﺖﺷﺐ ﻧﺎﻟﻪ ﻱ ﻏﻤﮕﻴﻦﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﺍ ﺷﻨﻴﺪ ﺑﻌﺪ،ﺩﺳﺖ ﻗﻄﺮﻩ ﻫﺎ ﻳﺶ ﺭﺍﮔﺮﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﻬﺎ ﺭﺁﺭﺯﻭﻫﺎ ﭘﺮ ﻛﺸﻴﺪ ﻛﺎﺵ ﻣﻲ ﺷﺪﻣﺜﻞ ﻳﻚﺣﺲ ﻟﻄﻴﻒ ﻻﺑﻪ ﻻﻱ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﭘﺮﻧﻮﺭﺷﺪﻛﺎﺵ ﻣﻲ ﺷﺪ ﭼﺎ ﺩﺭ ﺷﺐ ﺭﺍ ﻛﺸﻴﺪﺍﺯﻧﻘﺎﺏ ﺷﻮﻡ ﻇﻠﻤﺖ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ ﻛﺎﺵ ﻣﻲﺷﺪ ﺍﺯﻣﻴﺎ ﻥ ﮊﺍﻟﻪ ﻫﺎ ﺟﺮﻋﻪ ﺍﻱ ﺍﺯ ﻣﻬﺮ ﺑﺎﻧﻲ ﺭﺍﭼﺸﻴﺪ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﺧﻮﺑﻬﺎ ﺟﺎﻥﻫﺪﻳﻪ ﺩﺍﺩ ﺳﺨﺘﻲﻭ ﻧﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻲ ﺭﺍﺷﻨﻴﺪ*******ﻣﺮﯾﻢﺣﯿﺪﺭﺯﺍﺩﻩ*

Home | English
Old OwnSkin Mobile
Login
Feedback/Help
©2009 http://m.ownskin.com